گنجور

 
غبار همدانی

به یاد جفت و طاق ابروی یار

بپیما ساقیا پیمانه بسیار

بخونریزی عاشق ابروانش

چو شمشیر علی در قتل کفّار

بدین طرز ار دو چشم می فروشش

فروشد مِی نماند نفسِ هشیار

تمارض کرد نرگس تا که گردد

دو چشمانش نگشت و ماند بیمار

ببیند هر که چشم نیم خوابش

بماند تا به صبح حشر بیدار

ز چین آن دو زلف پر چَم و خَم

فتاده در سرم سودای زُنّار

به طور و طَرز رفتار نگارم

رود کبک دری هرگز مپندار

به امید وصالش بر در دوست

دو دیده دوختم مانند مسمار

برآرم صبح محشر چون سر از گور

غمی نبود مرا غیر از غم یار

بیا امشب ز هجر زرد روئی

غبار از دیدگان انجم تو بشمار