گنجور

 
غبار همدانی

به دریا خویش را تا لا نبینی

به دامان لولوء لالا نبینی

نهان در سینه چند ای گوهر دل

صدف تا نشکنی دریا نبینی

اگر مجنون شدی چندانکه پوئی

به جز لیلی در این صحرا نبینی

بسوی ما نکو بنگر که دیگر

نشانی در جهان از ما نبینی

چه آمد بر سر از عشقم که در وی

سر موئی بجز سودا نبینی

دلا دیوانگی کن ور نه زنجیر

از آن زلف سیه بر پا نبینی

اگر پروانه سان پرها نسوزی

جمال شمع بی پروا نبینی

نشان از آن کمر وقتی بیابی

که خود را در میان پیدا نبینی

بیا ساقی که بی آن چشم مخمور

مرا جز اشک در مینا نبینی

غبارا چشم بینائی بدست آر

که در لالا به جز الّا نبینی