گنجور

 
غبار همدانی

سفالین خُمُّ و در وی لعلگون می

کبدر فی الدجی والشّمس فی فِی

زجاجی جام بین کز عهد جمشید

گذر ننموده سنگ فتنه بر وی

نشاید فرق کرد از غایت لطف

که می در جام یا جام است در می

در او نشکسته دور چرخ گردون

حبابی را که آورد از جَم و کِی

بیابانی است در پیشم خطرناک

که در وی خنگ گردون افکند پی

نیاسایم در او هر چند بر من

سر آید روزگار بهمن و دی

وگر صد باره عمر من سر آید

دگر ره نفخۀ عشقم کند حی

از آن گم کرده پی دارم سراغی

که هی بر اسب همت میزنم هی

جهان خالی ز مجنون است ورنه

ز لیلی نیست خالی هرگز این حی

همه گوشم که خواند مطرب غیب

به راه راستم با نالۀ نی

بیا ساقی بیا تا دست شوئیم

درین سرچشمه من از جان و تو از می

غبارا از میان برخیز و برخیز

که با خود می نشاید بود و با وی