گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
غزالی

بدان که سبب این تشدیدها آن است که هرکه به نزدیک سلطان شد، در خطر معصیت افتاد اما در کردار و اما در گفتار و اما در خاموشی و اما در اعتقاد:

اما معصیت کردار آن بود که غالب آن بود که سرای ایشان مغضوب بود و نشاید در آنجا درآمدن و اگر به مثل در صحرا و دشت باشد خیمه و فرش ایشان حرام بود، نشاید درشدن و پای بران نهادن. و اگر به مثل در زمین مباح بود بی فرش و خیمه، اگر خدمت کند و سر فرود آورد ظالمی را تواضع کرده باشد، این نشاید، بلکه در خبر است که هرکه توانگری را تواضع کند، اگرچه ظالم نبود، برای توانگری وی دو بهر از دین وی بشود. پس جز سلام روا نبود؛ اما دست بوسه دادن و پشت دوتاکردن و سر فرود آوردن، این همه نشاید، مگر که سلطان عادل را یا عالم را یا کسی را که به سبب دینی مستحق تواضع بود. و بعضی از سلف مبالغت کرده اند و جواب سلام ظالمان نداده اند تا استخاف کرده باشند بر ایشان به سبب ظلم.

اما معصیت در گفتار بدان بود که وی را دعا کند و گوید مثلا خدای تو را زندگانی دراز دهاد، و به ما ارزانی داراد، و امثال این نشاید که رسول (ص) می گوید، «هرکه ظالم را دعا کند به طول بقا، دوست داشته باشد که همیشه در زمین کسی باشد که خدای را تعالی معصیت می کند»، پس هیچ دعا و ثنا روا نباشد مگر گوید، «اصلحک الله و فقک الله للخیرات، اوطول الله عمرک فی طاعته»، و چون از دعا فارغ شود، غالب آن بود که اشتیاق خویش به خدمت وی بازنماید و گوید که همیشه می خواهم که به خدمت رسم. اگر این اشتیاق در دل ندارد، دروغی گفته باشد و نفاقی کرده بی ضرورتی، و اگر در دل دارد، هر دلی که به دیدار ظالمان مشتاق بود، از نور مسلمانی خالی باشد، بلکه هرکه خدای را تعالی خلاف کند، باید که دیدار وی را همچنان کاره باشی که تو را خلاف کند. و چون از این فارغ شود ثنا گفتن گیرد به عدل و انصاف و کرم و آنچه بدین ماند و این از دروغ و نفاق خالی نبود و کمترین آن باشد که دل ظالمی شاد کرده باشد، و این نشاید و چون از این فارغ شود، غالب آن بود که آن ظالم محال می گوید و وی را سر می باید در جنبانیدن و تصدیق باید کرد و این همه معصیت است.

اما معصیت خاموشی آن باشد که درسرای وی فرش و دیبا بیند و بر دیوار صورت بیند و با وی جامه ابریشمین بیند و انگشتری زرین و کوزه سیمین بیند و باشد که از زبان وی فحش شنود، و دروغ شنود و در این همه حسبت واجب بود و خاموشی نشاید و چون ترسد از حسبت معذور بود، ولیکن در شدن بی ضرورتی معذور نباشد که نشاید بی ضرورتی در جایی شدن که معصیت کنند و حسبت نتوان کرد.

اما معصیت دل و اعتقاد آن بود که به وی میل کند و وی را دوست دارد و تواضع وی اعتقاد کند و در نعمت وی نگرد و رغبت وی در دنیا بجنبد. رسول (ص) می گوید، «یا معشر المهاجرین»، در نزدیک اهل دنیا مشوید که بر روزی که خدای تعالی داده است شما را خشم گیرد». و عیسی (ع) می گوید، «در مال این دنیا منگرید که روشنایی دنیایی ایشان، شیرینی ایمان از دل شما ببرد».

پس از این جمله باید که بدانی که در نزدیک هیچ ظالم شدن رخصت نیست مگر به دو عذر. یکی آن که فرمانی باشد از سلطان به الزام. که اگر فرمان نبری بیم آن باشد که برنجانند یا حشمت سلطان باطل شود و رعیت دلیر گردند، دیگر عذر آن که به تظلم شود در حق خویش یا شفاعت در حق مسلمانی، اندر این رخصت بود، به شرط آن که دروغ نگوید و ثنا نگوید و نصیحت درشت بازنگیرد و اگر ترسد، نصیحت به تلطف بازنگیرد، و اگر دارند که قبول نباشد، باری از ثنا و دروغ گفتن حذر کند. و کس باشد که خود را عشوه دهد که من برای شفاعت می روم و اگر آن به شفاعت دیگری برآید یادگیری را قبول با دیدار آید رنجور شود. و این نشان آن است که به ضرورت نمی شود.

حالت سیم آن که به نزدیک سلاطین نشود، ولیکن سلاطین نزدیک وی آیند و شرط این آن است که اگر سلام کنند جواب دهد و اگر اکرام کند و بر پای خیزد روا باشد که آمدن وی اکرام علم است و بدین نیکویی مستحق اکرام است. چنان که بر ظلم مستحق اهانت است. اما اگر نخیزد و حقارت دنیا بنماید اولیتر بود مگر که ترسد که وی را برنجانند یا حشمت سلطان در میان رعیت باطل شود. و چون بشیند سه نوع نصیحت واجب شود: یکی آن که اگر چیزی می کند که نداند که حرام است تعریف کند و دیگر آن که اگر چیزی می کند که بداند حرام است، چون ظلم و فسق، تخویف کند و پند دهد و بگوید که لذت دنیا بدان نه ارزد که مملکت آخرت بدان به زیان آید. و آنچه بدان ماند، سیم آن که اگر وجهی می داند در مراعات مصلحت خلق که وی از آن غافل است اگر بداند که قبول کند، برآن تنبیه کند. و این هرسه واجب است بر کسی که سلطان به وی نزدیک شود، چون امید قبول بود و چون عالم به شرط بود، سخن وی از قبول خالی نباشد، اما اگر بر دنیای ایشان حریص باشد ورا خاموشی اولیتر که جز از آن که بر وی خندند فایده دیگر نبود.

مقاتل بن صالح گوید که نزدیک حماد بن سلمه بودم و در همه خانه وی مصحفی بود و حصیری و انبانی و مطهره ای. کسی دربزد. گفتند محمد بن سلیمان است. خلیفه روزگار درآمد و بنشست و گفت، «از چه سبب است که هرگه تو را بینم درون من پر هیبت شود؟» گفت، «از آن که رسول (ص) گفته است، «عالم که مقصود وی از علم خدای بود، همه کس از وی بترسد و چون مقصود وی از دنیا بود، وی از همه بترسد». پس چهل هزار درم در پیش او نهاد و گفت، «این در وجهی صرف کن». گفت، «برو و به خداوندان ده». سوگند خورد که این از میراث حلال یافته ام. گفت، «مرا بدین حاجت نیست». گفت، «قسمت کن بر مستحقان». گفت، «باشد که به انصاف قسمت کنم». و کسی گوید انصاف نگاه نداشت و بزهکار گردم، این نیز نخواهم. و آن از وی نستد.»

حال و سخن علما با سلاطین چنین بوده است، و چون در نزدیک ایشان شدندی، چنان شدندی که طاووس شد در نزدیک هشام بن عبدالملک که خلیفه بود. چون هشام به مدینه رسید گفت، «کسی از صحابه نزدیک من آرید»، گفتند، «همه مرده اند». گفت، «از تابعین طلب کنید». طاووس را نزدیک وی آوردند. چون درشد نعلین بیرون کرد و گفت، «السلام علیک یا هشام. چگونه ای یا هشام؟» پس هشام خشمگین شد عظیم و قصد آن کرد که او را هلاک کند. گفتند، «این حرم رسول (ص) است و این مرد از بزرگان علماست. این نتوان کرد.»

پس گفت، «ای طاووس، این به چه دلیری کردی؟» گفت، «چه کردم؟» خشم وی زیاد شد. گفت، «چهار ترک ادب کردی. یکی آن که نعلین بر کنار بساط من بیرون کردی و این نزدیک ایشان زشت بود که پیش ایشان با موزه و نعلین به هم باید نشست و تاکنون در سرای خلفا رسم این بوده و دیگر آن که مرا امیر المومنین نگفتی و دیگر آن که در پیش من بنشستی بی دستوری و دست من بوسه ندادی». طاووس گفت، «اما آن که نعلین بیرون کردم پیش تو، هر روز پنج بار پیش رب الغره که خداوند همه است بیرون کنم و بر من خشم نگیرد و اما آن که امیر المومنین نگفتم، آن بود که همه مردمان به امیری تو راضی نه اند، ترسیدم که دروغی گفته باشم، و اما آن که تو را به نام خواندم به کنیت نخواندم، خدای تعالی دوستان خود را به نام خوانده است. گفت یا داوود و یا یحیی و یا عیسی. و دشمن خود را به کنیت خواند، گفت تبت یدا ابی لهب. اما آن که دست به بوسه ندادم، از امیر المومنین علی (ع) شنیدم که گفت، «روا نیست دست هیچ کس را بوسه دادن، مگر دست زن خویش به شهوت و دست فرزند به رحمت»، اما آن که پیش از تو نبشتم، از امیر المومنین علی (ع) شنیدم که گفت، «هرکه خواهد که مردی را بیند از اهل دوزخ، در مردی نگرد که نشسته باشد و در پیش وی قومی بر پای ایستاده». هشام را خوش آمد. گفت، «مرا پندی ده. گفت از امیر المومنین علی (ع) شنیدم که گفت، «در دوزخ ماران اند، هر یکی چند کوهی و کژدم است، هر یکی چند شتری. منتظر امیری اند که با رعیت خویش عدل نکند». این بگفت و برخاست و برفت.

و سلیمان بن عبدالملک خلیفه بود. چون به مدینه رسید، بوحازم را که از بزرگان علما بود بخواند و با وی گفت، «چه سبب است که ما مرگ را کاره ایم؟» گفت، «ازآن که دنیا آبادان کردید و آخرت خراب. و هرکه را از آبادانی به ویرانی بند به رنج باشد». بگفت، «حال خلق چون خواهد بود پیش خدای تعالی شوند؟» گفت، «نیکوکار چون کسی بود که از سفر بازآید به نزدیک عزیزان خویش رسد، اما بدکار چون بند گریخته باشد که او را بگیرند و به قهر پیش خداوند برند». گفت، «کاشکی بدانستمی که حال من چون خواهد بود؟» گفت، «خود را بر قرآن عرضه کن تا بدانی که در قرآن می گوید ان الابرار لفی نعیم و ان الفجار لفی جحیم». گفت، «پس رحمت خدای کجا شود؟» گفت، «ان رحمه الله قریب من المحسنین. نزدیک بود به نیکوکاران.»

و سخن علمای دین با سلاطین چنین بوده است و علمای دنیا را سخن با ایشان از دعا و ثنا بود. و در طلب آن باشد که چیزی گویند که ایشان را خوش آید و حیلتی و رخصتی جویند تا مراد ایشان حاصل شود و آن که پند دهد مقصود ایشان قبول افتد و نشان آن بود که اگر پند دیگری دهد ایشان را حسد آید.

و به هر صفت که باشد، نادیدن ظالمان اولیتر. با ایشان مخالطت نباید کردن و با کسانی که با ایشان مخالطت کنند هم نباید کردن و اگر کسی قادر نباشد بر آن که با ایشان مخالطت نکند و تا آنگهکه زاویه ای نگیرد و از دیگران نبرد، باید که زاویه ای گیرد و مخالطت با همه در باقی کند. رسول (ص) می گوید، «همیشه این امت در کنف حمایت باری باشند تا آنگه که علمای ایشان با امرا مخالطت نکنند» و در جمله سبب فساد رعیت از فساد ملوک و سلاطین بود و فساد سلاطین از علما بود که ایشان را اصلاح نکنند و بر ایشان انکار نکنند.