گنجور

 
قطران تبریزی

ای بسته جفا با دل و گشته ز وفا دور

کرده دل من زار بقول و سخن زور

قول تو نوازم چو مرا دارد غمگین

فعل تو مرا همچو ترا دارد رنجور

گفتم بنهم بر دگری نام تو آخر

تا چون تو نباشد بهمه شهری مشهور

گر نام بدیرا ببهی بر بنهندی

زود این ز بهی دور شدی آن ز بدی دور

بر سنگ سیه نام نهادندی یاقوت

بر خاک سیه نام نهادندی کافور

گل را بنگارند ولیکن ندهد بوی

مه را بنگارند ولیکن ندهد نور

نه حور شود دیو گرش نام نهی دیو

نه دیو شود حور گرش نام نهی حور

زینراه برون آی زاین اسب فرود آی

تا گنج بلا را نبود جان تو گنجور

ما یکدگران را بنوازیم و بسازیم

هر دور یکی رامش و هردو یکی سور

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode