گنجور

 
قطران تبریزی

مگر نگارگر چین شده است باد بهار

کز او بنفش و نگار است بوستان چو بهار

همه کرانش لاله همه میانش گل

همه هواش نسیم و همه زمینش نگار

ز بوی و رنگ یکی گشت مشک و نیل کساد

ز لون و عکس یکی گشت در و مرجان خوار

دمیده لاله بروز و چکیده ژاله بشب

بسان طوطی لؤلؤ گرفته بر منقار

فشانده باد شکوفه ز شاخ بر لاله

چو در عقیق نشانیده لؤلؤ شهوار

بنفشه بر زده سر جای جای در سبزه

چو جای جای پراکنده نیل بر زنگار

بسان مطرب قمری همی نوازد زیر

بسان عاشق بلبل همی خروشد زار

پدید گشت گل سیب و سیب گشت نهان

گرفت سبزه فزونی و برف کرد نهار

ز ابر قطره باران نشسته بر خیری

ز باد برگ بنفشه فتاده بر گل نار

یکی چو اشگ ببارد بروی بر عاشق

یکی چو زلف گذارد بچهره بر دلدار

همی بباغی ماند شکفته آذرگون

که عنبرینش زمینست و بسدین دیوار

گل دو رویه برون آمده ز غنچه بغنج

بشبه آنکه بدینار برزنی غنجار

نسیم نسترن از فاخته ربوده شکیب

خروش فاخته از عاشقان ببرده قرار

سپاه ابر سماطین زده است بر گردون

سپاه لاله مغانی کشیده بر کهسار

چو آهوان بهم اندر شده گروه گروه

چو طوطیان بهم اندر شده قطار قطار

میان باغ بهم بر شده بنفشه و گل

بسان عاشق معشوق را گرفته کنار

هوا خوش است شب و روز و می شده صافی

چو طبع راد و دل روشن سپهسالار

پناه جان و روان جهان ابوالیسر آن

که یمن و یسرش بادند بر یمین و یسار

نبود هم نبود با روان او اندوه

نرفت هم نرود بر زبان او آزار

همیشه خوش منشان را بدو قوی بازو

همیشه بدکنشانرا تباه از او بازار

درم ندارد با دست راد او قیمت

گهر ندارد با رأی پاک او مقدار

همه جهان را خوشنود کرد وین عجب است

که دخلش اندک و هستند سائلان بسیار

میان بزم بود شمع صد هزار افراد

میان رزم بود پشت صد هزار سوار

ضمیر پاکش گوئی کلید اسرار است

که مردمان نتوانند از او نهفت اسرار

اگر بخشم کند جسم بد سگال نگاه

و گر بکینهکند پیش چشم خصم گذار

چو مار گردد بر جسم بدگالش موی

مژه بدیده خصم اندرون شود مسمار

بروز بخشش چون باد بی قرار بود

کند میان مصاف اندرون چو خاک قرار

ایا بدانش بی جفت و با سخاوت جفت

ایا بدولت بی یار و با سخاوت یار

نه جز سخای تو چیزیست از شنیدن بیش

نه جز دعای تو کاریست برتر از گفتار

همیشه شادی و رامش کنی مگر خواهی

کز آفرینش بیرون کنی همی تیمار

کنند گرد تو در جنگ کرکسان پرواز

که تا کنند ز مغز سر عدو ناهار

ز بسکه خون عدو ریختی نپندارم

که رفت هیچ عدوی تو از جهان مردار

ایا نوازش تو دعوت مرا معنی

ایا فصاحت تو دانش مرا معیار

نرفت نامم بی جاه تو بهیچ زمین

نبود جا هم بی نام تو بهیچ دیار

اگر بنزد تو باشم و گر بدیگر جای

بجز بدست تو دشخوار من نگردد خوار

بسوی چاکر خود استری فرستادی

گشاده گشت بدو چند گونه کارم و بار

بدو کشیدم دینار سیصد از آدم

بسی هنوز بحمل اندر است آن دینار

همیشه تا بود اندر جهان ولی و عدو

همیشه تا بود اندر زمانه منبر و دار

سر ولی بولایت فراز منبر بر

سر عدو بعداوت فراز دار بدار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode