گنجور

 
قطران تبریزی

ای خداوندی که یزدان خاصت از داد آفرید

وز همه عیبی تن پاک تو آزاد آفرید

روی تو نیکو سرشت و رأی تو نیکو نهاد

دولت تو تیز کرد و دست تو راد آفرید

گرچه شد گیتی همه ویران ز بی داد ددان

نعمت تو یکسر از داد تو آباد آفرید

دوستانت را نشاط و نازش پرویز باد

دشمنانت را بلا و رنج فرهاد آفرید

کوشش تو کرد از آتش بخشش تو کرد از آب

حلمت از خاک آفرید و طیبت از باد آفرید

گرچه از گودرز و گشوادت گهر یکموی تو

بهتر از هفتاد گودرز وز گشواد آفرید

بخشش هارونت داد و دانش مأمونت داد

وز پی تو او ز می مانند بغداد آفرید

چرخ هفت و نجم هفت و بحر هفت اقلیم هفت

فضل تو بر هر یکی افزون ز هفتاد آفرید

خاد چون باشد بپیش باز هنگام شکار

مر تو را باز آفرید و خصمر اخاد آفرید

شاید از شاهان همه پیش تو شاگردی کنند

کایزد اندر هر هنر طبع تو استاد آفرید

گاه کوشیدن تن سخت تو از پولاد کرد

گاه بخشیدن دل نرم تو از لاد آفرید

آفرین باد ابر آن شاهی که گاه مهر و کین

ایزد اندر خلقت اولاد و پولاد آفرید

خسروا غمگین پسندی هرگزت جان کسی

کایزدش نزد همه خلق جهان شاد آفرید

نزد من هر ساعتی خار مغیلان پرورد

آن زمینی کایزدش گلنار و شمشاد آفرید

طبع پاکم چون کشد بی داد از آنکس کش خدا

بیش طبع و بیش چشم و بیش بنیاد آفرید

مفسدان شهر از بهر سگی کردند قهر

کش خدای از فتنه و آشوب و بی داد آفرید

بنده را فریادرس شاها ز خصمی آنچنان

کایزد از خصمان ترا بیداد فریاد آفرید

من بفرمان تو قصری ساختم نو شادوار

از پی باغی کش اجدادم مر اولاد آفرید

گر نیابم داد بگذارم بجای آن قصر زود

ورچه ایزد قصر من خوش‌تر ز نوشاد آفرید

خدمت تو هم به شهر اندر کنم بر جان غم

گرچه ایزد جان من در شادی آباد آفرید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode