گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
قطران تبریزی

ایا سروی که سوسن را ز سنبل سایبان کردی

ز بوی سوسن و سنبل جهان پر مشگ و بان کردی

فکندی بر گل از عنبر هزاران حلقه و چنبر

بزیر هر یک از عمدا یکی جادوستان کردی

یکی را دل شکن کردی یکی را دل گران کردی

یکی را دل سپر کردی یکی را جان ستان کردی

کشیدی غالیه بر کل فکندی بر سمن سنبل

یکی را دام دل کردی یکی را بند جان کردی

نه مشگت سوزد از آتش نه آتش میرد از باران

نه آن را زین بیازردی نه این را زان زیان کردی

بگل گویند نتوان کرد پنهان ماه تابان را

تو اندر غالیه خورشید تابان را نهان کردی

بسان سرو سیمینی میان باغ نیکوئی

مرا در بوستان غم چو زرین خیزران کردی

تو همچون نار داری روی و همچون ناردان دو لب

بدان هر دو دل و چشمم چو نار و ناردان کردی

میان باغ بنشینی و گرد راغ برگشتی

یکی را بوستان کردی یکی را گلستان کردی

چه آفت دیدی از عاشق چه راحت دیدی از گیتی

که کردی پیر عاشق را و گیتی را جوان کردی

سریر مرغ در بستان زمرد کردی و مرجان

بساط گور در صحرا پرند و پرنیان کردی

چرا توریة خوان کردی میان باغ بلبل را

که چون موسی درختان را بباغ اندر نوان کردی

مگر گنجور نعمانی و یا دریای عمانی

و یا روزی گذر از دست شاه کامران کردی

سر شاهان ابونصر بن مسعود بن مملان آن

که چون جستی رضای او دل از سختی جهان کردی

ایا خسرو تو آن شاهی که کردت قصد بد خواهی

که چون تیرش جهان کردی و پشتش چون کمان کردی

فلک نکند چنین کاری که مردم را چنان باید

تو هر کاری که مردم را چنان باید چنان کردی

سبب دست تو می دانم روزیهای مردم را

همانا دست را ز ایزد بروزیها ضمان کردی

ز دشمن ملک خالی شد چو دل را کان کین کردی

ز گوهر گنج خالی شد چو کف را کین کان کردی

کسی کاندر روان او روا نشد کین تو روزی

روانش را گرفتار بلای جاودان کردی

بکان زعفران ماند بروز رزم تیغ تو

بسا چون ارغوان رویان کزان چون زعفران کردی

بسا جستند کین تو سنانها برده بر گردون

که جسم چشم ایشان را بساعت بر سنان کردی

کفت چون ابر نوروزی گهر بارد شبان روزی

برای زائران از زر چو باغ اندر خزان کردی

ز مردی اصل ببریدی بمیدان گرگ مردم را

بدین و داد گرگان را امینان شبان کردی

دلم چون بوستان کردی ز بس شادی خداوندا

مرا جفت ضیاع و ملک و باغ و بوستان کردی

ز جود تو من از گیتی بنعمت داستان بردم

بنعمت مر مرا همچو سخایت داستان کردی

بسان کاوه من بودم نژند از دست ضحاکان

تو افریدون مرا همچون درفش کاویان کردی

مرا در آسمان بردی بجای خانه پستم

کنون چون همت خویشم مکان در آسمان کردی

ببامش چون گذر کردی و می خوردی بنامش بر

یکی را چون سما کردی یکی را چون جهانکردی

شدی زی خانه میران و در حشمت سر ایشان

فراز آسمان بردی و جفت اختران کردی

اگر من کهترم ز ایشان چو ایشان کردیم زیرا

کجا با من همان کردی که با ایشان همان کردی

بدین امید میران را سراسر مدح گو کردی

بدین امید شاهان را یکایک مداح خوان کردی

تو هستی سایه یزدان نشاید گفت یزدان را

چرا این را سبک کردی چرا آن را گران کردی

تو مهتاب زمانی و مرا شمع زمین کردی

تو خورشید زمینی و مرا ماه زمان کردی

بقا بادت به پیروزی و هر روزی بقا بادت

که خصمان را و خویشان را بدیدن شادمان کردی

ز گشت عالم فانی خدایت پاسبان بادا

که دست و تیغ را بر خلق عالم پاسبان کردی