گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
قطران تبریزی

منم غلام خداوند زلف غالیه گون

که هست چون دل من زلف او نوان و نگون

ز خون و تف همه روزه دو دیده و دل من

یکی به آذر ماند یکی بآذریون

ز تاب ماند جانم بآذر برزین

ز آب ماند چشمم برود آبسکون

چگونه یابد جان من اندر آتش هال

چگونه یابد جسمم در آب دیده سکون

همی ندانم در هجر چند باشم چند

همی ندانم کز دوست چون شکیبم چون

هواش دارد جان مرا قرین هوا

جفاش دارد جان مرا قرین جنون

ز بس کزین دل پرسوز من برآید دود

ز بس دو دیده بیخواب من ببارد خون

ز خون دیده من رست لاله در صحرا

ز تف دود دلم خاست ابر بر گردون

فروغ لاله چو عذرا بجلوه وامق

خروش ابر چو لیلی بگریه مجنون

ز خاک شوره برآورد بوی باد شمال

ز سنگ خاره عیان کرد اشگ ابر عیون

سمن بلرزد همچون پری گرفته ز ماه

بدو کند چو پری سای عندلیب افسون

شقاق غالیه گونست و نیست غالیه بوی

شکوفه غالیه بویست و نیست غالیه گون

ز باد خاک معنبر بعنبر سارا

ز ابر شاخ مکلل بلؤلؤ مکنون

ز سنگ خارا پیدا همی شود مینا

ز روی مینا مرجان همی دمد بیرون

شکوفه ریخته از باد در بنفشه ستان

چنانکه تافته لؤلؤی از براکسون

هر آنچه بست میان ارم بهم شداد

هر آنچه کرد بزیر زمین نهان قارون

سرشگ ابر پراکنده کرد در بستان

نسیم باد پدیدار کرد در هامون

همی بلرزد شاخ رزان ز باد بهار

چو جسم خصم ز تیغ امیر روزافزون

مکان نصرت و اقبال میر ابونصر آن

که هست طالع او جفت طالع میمون

زبان مهتر و کهتر بمدح او گویا

روان عاقل و جاهل بمهر او مرهون

بطبع ز انسان بر خواستار مفتونست

که سفله باشد بر گنج خواسته مفتون

عدوش دائم مسجون بود بدرد و بلا

درم نباشد روزی بنزد او مسجون

یکی عطاش همه گنجهای اسکندر

یکی سخنش همه علمهای افلاطون

ز دست او شده لؤلؤ ببحر متواری

ز تیغ او شده آهن بسنگ در مدفون

ستون دانش و دینی و از نهیب تو هست

همیشه زیر ز نخ دست دشمنانت ستون

هر آنچه قارون می کرد زیر خاک اندر

بسان خاک همی بر پراکنی تو کنون

بود روان عدوی تو با عذاب عدیل

بود روان ولی تو با طرب مقرون

نکرد هیچکس اندر جهان ترا دستان

نکرد هیچکس اندر جهان ترا مفتون

اگر ببادیه از دست تو کنند حدیث

و گر ز تیغ تو افتد خیال در جیحون

بسان گردون آنجا روان شود کشتی

بسان کشتی آنجا روان شود گردون

دهان بمدح تو گردد بگو هر آگنده

زبان بمدح تو گردد بغالیه معجون

همیشه تا مه نیسان به آید از تشرین

همیشه تا مه تشرین خوش آید از کانون

خجسته بادت نوروز و روزه و هموار

هزار روزه و نوروز بگذران ایدون

یکی بتوبه و طاعت بعهد پیغمبر

یکی برامش و رادی برسم افریدون

 
 
 
قطران تبریزی

بتی که سجده برد پیش او مه گردون

به نیکوئی بر او نیکوان دیگر دون

بدان دو لاله مصقول دل کند مشغول

بدان دو سنبل مفتول دل کند مفتون

اگر نوان و نگونست زلف او چه عجب

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
مسعود سعد سلمان

چو اشک ابر به گل برچکیده بینم خوی

بر آن دو عارض گلگون و آن دو زلف نگون

شگفت نیست ز آتش بکاهد آب ولی

ز آتش دلم آب دو دیده گشت فزون

چرا فروخته تر باشد آتش رخ تو

[...]

امیر معزی

شدست روز همه خلق فَرّخ و میمون

به روزگار شه نیک‌بخت روزافزون

شه زمانه ملکشاه کافرید خدای

همیشه طالع او سعد و طلعتش میمون

به طلعتش همه ساله منورست زمین

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از امیر معزی
وطواط

چو از حدیقهٔ مینای چرخ سقلاطون

نهفته گشت علامات چتر آینه گون

ز نقشهای عجیب و ز شکلهای غریب

صحیفه های فلک شد چو صحف انگلیون

جناح نسر و سلاح سماک هر دو شدند

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

زهی محل رفیعت ز حد و هم بیرون

نهاده گوشه مسند بر اوج نه گردون

امام مشرق و اقضی القضاه روی زمین

که مثل تو ننماید سپهر آینه گون

خرد نداند گفتن مناقب تو که چند

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از جمال‌الدین عبدالرزاق
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه