گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
قطران تبریزی

شد برگ رزان زرد ز آذر مه و آبان

شد آب رزان سرخ چو بیجاده تابان

دیدار رزان زرد شد و آب رزان سرخ

حکمی که خداوند کند هست صواب آن

گر آب ببرد از گل و گلزار مه مهر

پائیز بیاراست بآئین رز آبان

تا زاغ بیابانی در باغ وطن ساخت

شد بلبل خوشبانگ سوی کوه و بیابان

بیدار شده نرگس و نارنگ ولیکن

در خواب گران رفته گل و لاله خندان

آن هر دو بدیدار چو اشگ و رخ عاشق

وین هر دو بدیدار چو روی و لب جانان

تا سیب بکردار زنخدان بتان شد

بفزود مرا مهر بت سیم زنخدان

تا ابر بکافور بپوشید سر کوه

از باد بدینار بیاراست گلستان

آن حور زره پوش و بت سیم بناگوش

آن سرو خرامنده و خورشید درخشان

از مشگ فرو هشته بخورشید دو زنجیر

وز غالیه پیوسته بگلنار دو چوگان

نقش لب و دندانش بچین گر بنگارند

گردد چو دلم خون لب فغفور بدندان

ترسم که همی بکسلد از ایمان ز دل من

تا بر رخ او کفر ظفر یافت بایمان

او را بخریدم بتن و هست به از دل

او را بگزیدم بدل و هست به از جان

جان و دل من هست سزاوار بدان بت

چون ملک جهان هست سزاوار بمملان

خورشید همه میران بونصر که بسپرد

یزدان بوی و دشمن وی نصرت و خذلان

گر نعمت نعمان بیکی زائر بخشد

بر وی ننهد منت یک لاله نعمان

از هیبت او سندان بگدازد چون موم

با دولت او گل شکفد بر سر سندان

فارغ نشود درگهش از سائل و زائر

خالی نبود مجلسش از مطرب و مهمان

از بهر همه پاک گشاده است دل و دوست

وز بهر همه پاک نهاده است می و خوان

آنکس که یکی روز بداندیش تو باشد

از کرده خود باشد تا حشر پشیمان

کز هول تو بی درد دلش باشد بیمار

وز بیم تو بی بند بود تنش بزندان

پیمانه آنکس بیقین پر شده باشد

کو با تو نیارد بسر وعده و پیمان

روی تو بدل بس بود امروز جهان را

شاید که مه و مهر نتابد ز خراسان

روز و شب از آنست نگهبان وی ایزد

کوهست جهانرا بشب و روز نگهبان

تا زرد کند باد خزان برگ رزان را

تا سرخ کند گل را باران ببهاران

چون برگ رزان خصم تو از باد خزان زرد

روی تو چو گل باد ز می سرخ بباران