گنجور

 
قطران تبریزی

شگفتهای جهانرا پدید نیست کران

هران شگفت که بینی بود شگفت بران

اگر شگفتی میبایدت بپوی زمین

وگر عجائب میبایدت بجوی زمان

هر آن گمان که بری در سفر شودت یقین

هر آن خبر که بود در سفر شودت عیان

چو یک عیان نبود در جهان هزار خبر

چو یک یقین نبود در جهان هزار گمان

سخن گزاف روانست و عقل میزانست

گزاف راست نیاید مگر که با میزان

که هر سخن بزبان در توان گرفت و لیک

درست کردن بر عقل هر سخن نتوان

بوند بر سر بهتان زبان و گوش بجنگ

هو او عقل نکنجند بر سر بهتان

نه از سرودن گوینده یابد ایچ گزند

نه از شنودن پرسنده یابد ایچ زیان

هزار ره صفت هفتخوان و روئین دژ

فزون شنیدم و خواندم من از هزار افسان

نه عقل کرد همی باو راز شگفتی این

نه رای دید همی در خور از عجیبی آن

شد استوار بر من آنچه بود ضعیف

شد آشکار بر من هر آنچه بود نهان

بدانکه دیده همی دید و هرچه گوش شنید

بدانکه عقل پذیرفت هر آنچه گفت زبان

ز قلعه ای که مرا کس چنان نگفت خبر

ز باره ای که مرا کس چنان نداد نشان

چنان بلند کجا رنجه گشت و فرسوده

ز بیخ و سرش دل ماهی و سر سرطان

بزیر سایه او در هزار چرخ سبک

بزیر پایه او در هزار جرم گران

ببامش اندر بی پایه ننگرد گردون

بزیرش اندر بی باره نگذرد کیوان

در او گزند نیارد فلک بصد نیرنگ

بر او گذار نیابد پری بصد دستان

میان او نتواند خزید دیو نژند

فراز او نتواند وزید باد بزان

بمحکمی چو کف مرد زفت بی فرهنگ

بتیرگی چو دل مرد غمر بی ایمان؟

بر او ز گنبد گردان چنان توان نگری

که از زمین نگری سوی گنبد گردان

ببام او بر نادان شود ستاره شمر

شود ستاره شمر زیرش اندرون نادان

هزار کاخ بدو در یکی هزار سرای

هزار برج بدو در یکی هزار ایوان

بنش چو دشمن خسرو گذشته از ماهی

سرش چو همت خسرو گذشته از کیوان

سر زمان و زمین شهریار ابوالهیجا

که اختیار زمین است وافتخار زمان

زدوده رای و زدوده دل و زدوده روان

گشاده دست و گشاده دل و گشاده عنان

بدرع دشمن او بر قدر بود حلقه

بتیر لشگر او بر قضا بود پیکان

ز پروریدن او نازش آورد گردون

بآفریدن او مفخر آورد یزدان

قضا نسازد با تیغ او همی چنگال

اجل نساید با تیر او همی دندان

ز تیغ او شود آرام هر کجا آشوب

ز کف او شود آباد هر کجا ویران

اگر بهمتش اندر خورنده بودی جای

جهانش مجلس بودی سپهر شادروان

عطا گرفتن و بستن دو کف بر او دشوار

جهان گشادن و دادن گهر بر او آسان

بزائران همه دیبا برزمه بخشد و تخت

بشاعران همه گوهر بگنج بخشد و کان

سنان او بدل اندر شود بسان خرد

حسام او بتن اندر شود بسان روان

ایا گشاده زبان آسمان بمدحت تو

و یا بخدمت تو بسته روزگار میان

برنده بر همه احکامها ترا احکام

رونده بر همه فرمانها ترا فرمان

بنزد همت تو هست پست چرخ بلند

به پیش دولت تو هست پیر بخت جوان

همیشه تا ز هوی خلق را بود شادی

همیشه تا ز هوان خلق را بود احزان

موافقان تو بادند پاک جفت هوی

مخالفان تو بادند پاک جفت هوان

 
 
 
عنصری

توانگری و بزرگی و کام دل بجهان

نکرد حاصل کس جز بخدمت سلطان

یمین دولت کایام ازو شود میمون

امین ملت کایمان ازو شود تابان

همه عنایت یزدان بجمله بهرۀ اوست

[...]

مشاهدهٔ ۷ مورد هم آهنگ دیگر از عنصری
فرخی سیستانی

بزرگی و شرف و قدر و جاه و بخت جوان

نیابد ایچکسی جز بمدحت سلطان

یمین دولت ابوالقاسم آفتاب ملکوک

امین ملت محمود پادشاه جهان

خدایگانی کاندر جهان بدین و بداد

[...]

مشاهدهٔ ۸ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
ازرقی هروی

بهار تازه ز سر تازه کرد لاله ستان

برنگ لاله می از یار لاله روی ستان

جهان جوان شد و ما همچنو جوانانیم

می جوان بجوان ده درین بهار جوان

بشادکامی امروز داد خویش بده

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از ازرقی هروی
قطران تبریزی

اگر نجست زمانه بلای خلق جهان

چرا ز خلق جهان روی او بکرد نهان

اگر نخواست دلم زار و مستمند چنین

چرا نگاشت رخش خوب و دلفریب چنان

اگر نگشت دل من تنور آتش عشق

[...]

مشاهدهٔ ۶ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
مسعود سعد سلمان

شب دراز و ره دور و غربت و احزان

چگونه ماند تن یا چگونه ماند جان

بسان مردم بی هوش گشته زار و نزار

دلم ز درد غریبی تن از غم بهتان

مرا دو دیده به سیر ستارگان مانده

[...]

مشاهدهٔ ۱۲ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه