گنجور

 
قطران تبریزی

گشت کوه و باغ در زیر گل بیجاده رنگ

ساق و سم از گل چریدن کرد چون بیجاده رنگ

ارغوان آمد بجای شنبلید زرد گون

لاله های باده رنگ آمد بجای باد رنگ

خوش بود خوردن کنون با دوستان در بوستان

باده های لاله گون در لاله های باده رنگ

تا بدید از باد نیسان خاک گلزاری بود

ز آب آذرگون کند دل مرد دانا آذرنگ

از نسیم گل شده چون عنبر و کافور خاک

وز فروغ گل شده چون بسد و یاقوت سنگ

گشت زابر قیرگون و لاله بیجاده فام

دشت چون منقار طوطی چرخ چون پشت پلنگ

بانگ بلبل هر شبان روزی بسان بانگ نای

بانگ صلصل هر سحرگاهی بسان بانگ چنگ

پشت و بانگ من چو پشت و بانگ چنگ آمد درست

تا من آن خورشید خوبان را رها کردم ز چنگ

تا بدست خویش تنگ اسب هجران سخت کرد

شد بمن چون حلقه تنکش جهان تاریک و تنگ

گر بنزدیک من آید بی درنگ آن ماه روی

میر ابوالهیجا نیابد جای چندان بی درنگ کذا

مشتری چهر و فلک همت منوچهر آنکه او

چون فریدون فر و چون هوشنگ دارد هوش و هنگ

بدره ها گریند چون بادوستان باشد بصلح

کرکسان خندند چون با دشمنان باشد بجنگ

زانکه گه گه باشد از چرم پلنگ او را جناغ

از همه ددها تکبر بیشتر دارد پلنگ

بادل و دست و سنان و تیغ او در رزم و بزم

برق سرد و مرگ راحت بحر خشک و چرخ تنگ

گرش بودی ملک در خور اسب او را آمدی

ز افسر خان نعل و میخ از موی خاتون حل و تنگ

روز بخشیدن نشاید خادمش سالار طی

گاه کوشیدن نشاید چاکرش پور پشنگ

چین انده گیرد از هولش رخان خان چین

رشک حسرت آید از بیمش روان شاه زنگ؟

بر هواخواهان کند چون روز شبهای چو قیر

بر براندیشان کند چون زهر صهبای چو رنگ

بانگ تندر پیش بانگ او بروز کارزار

همچنان باشد که پیش بانگ تندر بانگ چنگ

مدح گویان را ببزم اندر گهر بخشد بمشت

مهرجویان را بصف اندر درم بخشد بسنگ

مهر او و کین او چون رود نیل آمد درست

دوستان را زو شراب و دشمنان را زو شرنگ

دوستان را همچو یوسف می سپارد ملک مصر

دشمنان را همچو فرعون افکند کام نهنگ

آنکه در میدان کینش طوق باشد یافته

او بجای طوق سر گردنش بندد پالهنگ

گر سخن گوید بود گویای یونان همچو گنگ

گر عطا بخشد بود دریای عمان همچو گنگ

پیش او چون میش و مور و پشه باشد پیش پیل

خصم روز جنگ او باشد اگر پور پشنگ

تا بود بالا خدنگ آئین ز شادی و سرور

تا شود قامت کمان آسا ز اندوه و غرنگ

باد بالا دشمنانش را ز انده چون کمان

باد قامت دوستانش را ز شادی چون خدنگ