گنجور

 
قصاب کاشانی

می‌کنم طوفی نمی‌دانم که طوف کوی کیست

هست محرابی نمی‌دانم خم ابروی کیست

شهسواری گردنم را در کمند آورده است

می‌کشد هرسو نمی‌دانم سر گیسوی کیست

شعله‌ای در جان نهان دارم ز حسن سرکشی

حیرتی دارم که این آتش ز عکس روی کیست

نیست یک دل کز خدنگ غمزه خون‌آلود نیست

این کمان ناز حیرانم که در بازوی کیست

بوی مشگی زین گلستان بر مشامم می‌رسد

باز باد آشفته‌ساز زلف عنبربوی کیست

هم ز مجنون می‌گریزد هم ز لیلی می‌رمد

من نمی‌دانم که آن وحشی‌نگه آهوی کیست

سوختی قصاب عمری شد، ندانستی چه سود

کاین همه گرمی ز تاب قهر آتش‌خوی کیست