گنجور

 
قصاب کاشانی

تا کی به بزم شوق غمت جا کند کسی

خون را به جای باده به مینا کند کسی

ابروت می‌برد دل و حاشا است کار او

با کج حسابِ عشق، چه سودا کند کسی

تا مرغ دل پرید گرفتار دام شد

صیاد کی گذاشت که پر، وا کند کسی

دنیا و آخرت به نگاهی فروختم

سودا چنین خوش است که یکجا کند کسی

ای شاخ گل به هر طرفی میل می‌کنی

ترسم درازدستی بیجا کند کسی

نشکفت غنچه‌ای که به باد فنا نرفت

در این چمن چگونه دلی وا کند کسی

خوش گلشنی است حیف که گلچین روزگار

فرصت نمی‌دهد که تماشا کند کسی

هرگز کسی به درد کسی وا نمی‌رسد

خود را عبث عبث به که رسوا کند کسی

عمر عزیز خود منما صرف ناکسان

حیف از طلا که خرج مطلا کند کسی

دندان که در دهان نبود، خنده بدنما است

دکّان بی متاع چرا وا کند کسی

بر روضه‌های خلد قدم می‌توان گذاشت

قصاب اگر زیارت دل‌ها کند کسی