قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۴

گفت دلبر بر من از حسرت نگر گفتم به‌چشم

غیر من بر دیگری منگر دگر گفتم به‌چشم

گفت اگر داری سر وصلم در این محنت‌سرا

بایدت کرد از جهان قطع نظر گفتم به‌چشم

گفت دور از ماه رخسارم نباید بازداشت

چون کواکب دیده هر شب تا سحر گفتم به‌چشم

گفت اگر داری هوای گرد سر گردیدنم

تا بگویم آمدن باید به سر گفتم به‌چشم

گفت دور عارضم در تیرگی چون مردمک

بایدت بنشست هر شب تا سحر گفتم به‌چشم

گفت اندر بزم من گریان و سوزان همچو شمع

غوطه باید خورد در خون جگر گفتم به‌چشم

گفت اگر خواهی که باشی در شهادت سرخ‌روی

خون به جای اشک بار از چشم تر گفتم به‌چشم

گفت اگر قصاب می‌خواهی گلی گیری از آب

بایدت تر ساخت خاک رهگذر گفتم به‌چشم