گنجور

 
قصاب کاشانی

بر میان تاری ز زلف یار می‌خواهد دلم

سبحه را افکنده و زنّار می‌خواهد دلم

تا نشانی هست از غم‌خانه زندان دوست

کافرم گر جانب گلزار می‌خواهد دلم

تا نشینی در میان چون نقطه بر گرد سرت

یک قدم رفتار چون پرگار می‌خواهد دلم

روشن آن مجلس که از حسن تو باشد تا به صبح

چون کواکب دیده بیدار می‌خواهد دلم

نه فلک را باده شوقت به چرخ آورده است

هم از این می باده سرشار می‌خواهد دلم

در فراقت جان من عمری است تاب آورده‌ایم

یک نفس در طاقت دیدار می‌خواهد دلم

آن‌قدر قصاب می‌دانم که از کون و مکان

عشق را می‌خواهد و بسیار می‌خواهد دلم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode