گنجور

 
قصاب کاشانی

می‌دهد هر ساعتی چشمش شرابم ز اعتراض

می‌نماید آتش لعلش کبابم ز اعتراض

نیست حرفش بیش از این کز پیش من کم کن گذر

زیر لب گاهی که می‌گوید جوابم ز اعتراض

روبرو هرگه که برخوردم به آن دریای حسن

همچو ماهی در خوی خجلت بر آبم ز اعتراض

همچو موم نحل کز خورشید می‌پاشد ز هم

پیش رخسار تو چون آیم خرابم ز اعتراض

دست از جان شسته در پیشش گریزم هر نفس

بر سر دریای بی‌تابی حبابم ز اعتراض

کی مرا بیدار سازد خوف روز رستخیز

چون کند افسون چشم او به‌‌ خوابم ز اعتراض

می‌برد قصاب بی‌هوشی به راه گلشنم

چون زند آن دل‌ربا بر رخ گلابم ز اعتراض