گنجور

 
قاسم انوار

فداک عقلی و روحی، که راحت جانی

مرا بدرد سپاری و عین درمانی

ز پا فتاده ام، از دست رفته، دستم گیر

نگویمت: بچه غایت، چنانکه می دانی

شکیب نیست مرا از تو یک زمان، ای دوست

که شمع مجلس انسی و نور اعیانی

مقررست و معین که: هیچ نتوان یافت

طریق راه خدا را بفکر شیطانی

علی الدوام بگوش دلم رسد ز درون

صفیر بانگ «اناالحق » خروش «سبحانی »!

میان جبه و دستار غیر عاشق نیست

حدیث «لیس » که «فی جبتی » همی خوانی

ز ذره باز نگویی که نور خورشیدی

حدیث چشمه نگویی که بحر عمانی

میان مرده دلان روز چند می بودم

ز دوست زنده شدم، «الحبیب احیانی »

یقین که قاسمی اندر رحیل همراهست

در آن زمان که بکوبند کوس سلطانی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode