گنجور

 
قاسم انوار

تا سر الهی ز ملاهی نشناسی

نسناس ندانی بحقیقت ز اناسی

اسرار خرابات هم از پیر مغان پرس

این قصه سماعیست، مکن فکر قیاسی

نسیان تو از هر دو جهان غایت انسست

تا عاشق ناسی نشوی عاشق ناسی

صد خرقه بسوزد بدمی عاشق صادق

گوید: چه کنم خرقه؟ که «العشق لباسی »

در خانقه عشق ترا بار ندادند

از مرده دلی در غم این کهنه پلاسی

گفتی که: ببین روی مرا، سجده بجا آر

خدمت کنم، ای دوست، بعینی و براسی

گر کاسه نباشد می صافی زخم آشام

قاسم، تو ز می مست خرابی، نه ز کاسی