گنجور

 
قاسم انوار

تا سر الهی ز ملاهی نشناسی

نسناس ندانی بحقیقت ز اناسی

اسرار خرابات هم از پیر مغان پرس

این قصه سماعیست، مکن فکر قیاسی

نسیان تو از هر دو جهان غایت انسست

تا عاشق ناسی نشوی عاشق ناسی

صد خرقه بسوزد بدمی عاشق صادق

گوید: چه کنم خرقه؟ که «العشق لباسی »

در خانقه عشق ترا بار ندادند

از مرده دلی در غم این کهنه پلاسی

گفتی که: ببین روی مرا، سجده بجا آر

خدمت کنم، ای دوست، بعینی و براسی

گر کاسه نباشد می صافی زخم آشام

قاسم، تو ز می مست خرابی، نه ز کاسی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
منوچهری

تا تو به ولایت بنشستی چو اساسی

کس را نبود با تو درین باب سپاسی

زین، دادگری باشی و زین حق بشناسی

پاکیزه‌دلی، پاک تنی، پاک حواسی

کمال خجندی

گر لذت خونریزی آن غمزه شناسی

از تیغ نترسی و ز کشتن نهراسی

ای دل همه رفتند ز دلبر به شکایت

صد شکر کزین درد تو در شکر و سپاسی

به نیست به اندازه روی تو که در حسن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه