گنجور

 
قاسم انوار

تو همچو عقل شریفی و همچو روح عزیزی

«فداک عقلی و روحی » ندانمت که چه چیزی؟

مرا هوای تو از عقل و جان ربود، چه گویم؟

بجانب تو گریزم بهر طرف که گریزی

تویی مقاصد عالم، یقین بدان و«فألزم »

تمیز راه عیان شد، اگر ز اهل تمیزی

برغم خویش تو مستی، برو که دوری ازین در

نه مست جام خدایی ولیک مست قمیزی

بیا بمجلس مستان، بروی عشق نظر کن

هزار جان متحیر، چه جای عقل غریزی؟

ز جام شوق و محبت خبر نداری و مستی

نه مست باده شوقی، که مست جوز و مویزی

هوای عشق تو دارم، بهر طرف که رخ آرم

ولی بگفت نیاید، که نیک تندی و تیزی

ز ذره های من آید هوای مهر و محبت

اگر تو خاک مرا صد هزار بار ببیزی

ز خاک کوی تو قاسم بجانبی نگریزد

هزار بار اگر خون من بخاک بریزی