گنجور

 
اوحدی

هزار بار بگفتم که: به ز جان عزیزی

اگر چه خون دل من هزار بار بریزی

مرا سریست کزان خاک آستانه نریزم

اگر تو بر سرم آن خاک آستانه ببیزی

شبم به وعدهٔ فردای خودنشانی و چون من

در انتظار نشینم، تو روزها بگریزی

میان ما و تو کاری کجا ز پیش برآید؟

که من تواضع و خدمت کنم، تو تندی و تیزی

مگر تو با من مسکین سری ز لطف درآری

و گرنه پای عتابت که دارد؟ از تو ستیزی

طبیب شهر همانا علاج و چاره نداند

مرا، که مهر جبلی شدست و عشق غریزی

به دوست تحفه فرستند چیزها، من مسکین

ترا چه تحفه فرستم؟ که بهتر از همه چیزی

عجب مدار که پیشت چراغ را بنشانم

که شمع نیز در آن شب نشسته به، که تو خیزی

اگر بضاعت مزجاة اوحدی نکنی رد

روا بود که: ز خوبان مصر ما،تو عزیزی