گنجور

 
قاسم انوار

«الا یاایهاالساقی »، مرا جام مصفا ده

که سرمستی و قلاشی ز زهد و توبه ما به

کمان ابرو بتیرم زد، ز ذوق تیر مژگانش

بسر غلتیدم و گفتم: فدایت باد جانم، زه!

سؤالی کردم از جانان که: چون خواهد وصالت جان!

جواب من بخواری داد و خوش خندید و گفتا: نه

ز بیم درد هجرانش ز مو باریک تر گشتم

چو روز وصل یاد آرم، شوم در حال از آن فربه

سماع مجلس رندان از آن گر مست در وحدت

که نشناسند نیک از بد، نمی دانند که از مه

گهی در شهر و گه در ده، چو سرگردانم، ای ساقی

مئی چون ارغوان در ده، اگر در شهر، اگر در ده

حریفان جمله مخمورند و هنگام صبوح آمد

بیا، ساقی، کرم فرما، قدم بر چشم قاسم نه