گنجور

 
قاسم انوار

دوش بر اوج لا مکان خیمه اصطفا زدم

نوبت ملک لم یزل بر در کبریا زدم

داد خدای ذوالمنن جان مرا مئی کزو

برمه و خور ز نور آن شعشعه صفا زدم

خلعت جود یافتم، بار ودود یافتم

پیرهن وجود را پیش رخش قبا زدم

دوست چو غمگسار شد، دل ز جهان کنار شد

روی بروی یار شد، بر دوجهان قفا زدم

شکر، که یافتم عیان، دل ز برای امتحان

نقد صفات جان و دل بر محک و لا زدم

چون که رسید از آن عطا جان و دلم بمنتها

از جذبات ارتقا لاف بمنتها زدم

گفت که: قاسمی ترا، کس نشناخت غیر ما

از غلبات شکر او نعره «قل کفی » زدم