گنجور

 
قاسم انوار

سفر گزیدم و آهنگ آن جهان کردم

برای حضرت جانان وداع جان کردم

چو اعتماد ندیدم درین دیار غرور

چو عقل کل سفر ملک جاودان کردم

مکان خاک فروغی نداشت چندانی

ز روی خاک توجه بلامکان کردم

چو راستان سخن راستان ادا کردم

هزار نعره زدم، رو بر آستان کردم

قدم کمان شد در انتظار روز وصال

بآرزوی تو این تیر را کمان کردم

چو باژگونه سخن گفت کار نیک افتاد

رقیب را که از پار دم عنان کردم

کسی که مشرب عرفان نداشت و منکر بود

بگو که: جایگهش گله خران کردم

هزار جان مقدس فدای تحسین شد

در آن مقام که اوصاف عاشقان کردم

بقاسمی نظری شد روان ز یار قدیم

چو روی خویش بدان فرخ آشیان کردم