دوش بر اوج لا مکان خیمه اصطفا زدم
نوبت ملک لم یزل بر در کبریا زدم
داد خدای ذوالمنن جان مرا مئی کزو
برمه و خور ز نور آن شعشعه صفا زدم
خلعت جود یافتم، بار ودود یافتم
پیرهن وجود را پیش رخش قبا زدم
دوست چو غمگسار شد، دل ز جهان کنار شد
روی بروی یار شد، بر دوجهان قفا زدم
شکر، که یافتم عیان، دل ز برای امتحان
نقد صفات جان و دل بر محک و لا زدم
چون که رسید از آن عطا جان و دلم بمنتها
از جذبات ارتقا لاف بمنتها زدم
گفت که: قاسمی ترا، کس نشناخت غیر ما
از غلبات شکر او نعره «قل کفی » زدم