گنجور

 
قاسم انوار

مشکین کلاله را چو برافکند آن نگار

از هر طرف برآمد فریاد زینهار!

در سلک عاشقان بکرم آن حبیب دل

ما را شمار کرد، زهی لطف بی شمار

امسال نیز محرم سر خدا نشد

چون خواجه خوشدلست بافسانهای پار؟

اسرار دوست هر چه شنیدی امانتست

ای دل، اگر امینی، امانت نگاه دار

دریا و در شنیده ای، اما ندیده ای

دریای جان دلست و سخن در شاهوار

با پیشوای شهر بگویید: کای سلیم

با ترس سر میآر و درین کوچه سر مدار

تا چند سر بجهل برآری؟ مکن چنین

سر را بدل فرو بر و از دوست سر بر آر

ای جان من مکوش بهجران که بعد از این

دل را نه صبر ماند، نه آرام و نه قرار

قاسم بصد نیاز دل و شوق دوستی

مستان چشم تست، زهی چشم پر خمار!