گنجور

 
قاسم انوار

اول ثبوت عرش، پس آنگه جلوس یار

این نکته را بدان و مثل را بیاد دار

آن دم که عرش و فرش نبود و خدای بود

آن دم مقر عز بکجا بود اختیار؟

این رمز چیست؟ حاصل این قصه بازگو

این را هم تو ندانی و مثل تو صد هزار

حق بر عروش جمله ذرات مستویست

این نکته را ببین تو، ولی سر نگاه دار

دل عرش اعظمست خدا را، باتفاق

آنجاست دار سلطنت، آنجاست یار غار

تا چند ناله می کنی از سوز و درد دل؟

خواهی ز درد دل برهی، دل بدو سپار

تا چند در موافقت نفس راهزن؟

خواهی که جان ز غم ببری، دست از او مدار

در انتظار وعده فردا بسوختی

نقدست وصل یار، چه حاجت به انتظار؟

آخر بصد زبان مقر آمد بعجز خویش

قاسم، ز شکرهای ایادی بی شمار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode