گنجور

 
قاسم انوار

منم و چشم رمد دیده و نور خورشید

بتور روشن،بهمه حال، مرا چشم امید

روی زیبای تو فرخنده و رخشان دیدم

بی نصیبست ازین عین عیان چشم سفید

سر ما خاک ره درد کشان خواهد بود

واعظ، افسانه مفرما، که نمانی جاوید

قدح باده بدست آر،اگر دست دهد

خوشتر از تخت فریدون و زتاج جمشید

تا بکی در هوس قصر معلا بودن؟

قصر جان را تو بدست آرو مجو قصر مشید

راه را اهل طریقت بمشقت رفتند

تو فراغت بنشسته بمیان گل و بید

گشت هجران تو بر خاطر قاسم ممدود

این چنین قصه ممدود بعالم که شنید؟