گنجور

 
قاسم انوار

منگر بعاشقان،که ز صد یک نشان نماند

معشوق را ببین که ز صد یک نشانه ماند

تا آتش هوای تو در دل زبانه زد

مارا زبان همان شد و دیگر زبانه ماند

بر آستان دوست نماندند عاشقان

عاشق کسی بود که برین آستانه ماند

عمری ز حسن یار سخن در میانه بود

القصه عاقبت سخن اندر میانه ماند

عاشق بمرگ مایل و عاقل بهانه جوی

آن در وصال محو شد، این در بهانه ماند

از جسم در گذر، که همه بال و پربسوخت

مرغی که او مقید این آشیانه ماند

در نور آن جمال فنا گشت قاسمی

آنجاکه نور صبح یقین شد گمان نماند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
آذر بیگدلی

از سینه دل رمید و بزلف تو رام ماند

مرغ از قفس پرید و گرفتار دام ماند

می گفتمش غم دل و، عمدا نکرد گوش؛

تا غیر آمد و، سخنم ناتمام ماند!

از ساقی سپهر فغان، کز جفای او

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه