منگر بعاشقان،که ز صد یک نشان نماند
معشوق را ببین که ز صد یک نشانه ماند
تا آتش هوای تو در دل زبانه زد
مارا زبان همان شد و دیگر زبانه ماند
بر آستان دوست نماندند عاشقان
عاشق کسی بود که برین آستانه ماند
عمری ز حسن یار سخن در میانه بود
القصه عاقبت سخن اندر میانه ماند
عاشق بمرگ مایل و عاقل بهانه جوی
آن در وصال محو شد، این در بهانه ماند
از جسم در گذر، که همه بال و پربسوخت
مرغی که او مقید این آشیانه ماند
در نور آن جمال فنا گشت قاسمی
آنجاکه نور صبح یقین شد گمان نماند