گنجور

 
قاسم انوار

در آن چمن که تو دیدی گلی ببار نماند

خزان درآمد و سر سبزی بهار نماند

ز پای دار و سر تخت قصه کمتر گوی

که این کرامت و آن غصه پایدار نماند

ز مستعار جهان مست عار بود حکیم

ز مستعار چو بگذشت مست عار نماند

تو اختیار بجانان گذار و جان پرور

که بخت یار شد آنرا که اختیار نماند

چو باد حادثه تن را غبار خواهد کرد

خنک کسی که ازو بر دلی غبار نماند

حدیث شکر و شکایت کنیم در باقی

که رنگ لاله فرو ریخت،نوک خار نماند

قرار جان بوصال تو بود قاسم را

ولی چه سود؟ که آن نیز برقرار نماند