گنجور

 
قاسم انوار

حالت جان مرا پیر مغان می‌داند

آنکه پیوسته ز پیدا و نهان می‌داند

همت پیر مغان را چه توان گفت؟ که او

قیمت راهبر و راهروان می‌داند

به همه حال اگر نیک و اگر بد باشم

راز من از همه رو جان جهان می‌داند

گرچه خفتیم و نرفتیم طریقی برشاد

یار ما قصه برخیز و بران می‌داند

ما اگر بی‌خبرانیم درین ره اما

او ز احوال دل بی‌خبران می‌داند

چند گویی که: چسانی و چه حالست ترا؟

حال من گر تو ندانی، همه‌دان می‌داند

هر چه گفتیم و شنیدیم، یقینست آن یار

همه را سربه‌سر از نور عیان می‌داند

عمر بگذشت به بی‌حاصلی و بی‌خبری

دوست خود شدت عمر گذران می‌داند

بر سر کوی تو ساکن شود و جان بازد

قاسمی مصلحت وقت در آن می‌داند