در آن چمن که تو دیدی گلی ببار نماند
خزان درآمد و سر سبزی بهار نماند
ز پای دار و سر تخت قصه کمتر گوی
که این کرامت و آن غصه پایدار نماند
ز مستعار جهان مست عار بود حکیم
ز مستعار چو بگذشت مست عار نماند
تو اختیار بجانان گذار و جان پرور
که بخت یار شد آنرا که اختیار نماند
چو باد حادثه تن را غبار خواهد کرد
خنک کسی که ازو بر دلی غبار نماند
حدیث شکر و شکایت کنیم در باقی
که رنگ لاله فرو ریخت،نوک خار نماند
قرار جان بوصال تو بود قاسم را
ولی چه سود؟ که آن نیز برقرار نماند