گنجور

 
قاسم انوار

باز شوری بمحلت زد، ازین کو بگذشت

سوک ما سورشد امروز کزین سو بگذشت

برگذشت ازمن بیدل جگرم خون شد و باز

قطره ام قطره بچشم آمد و از رو بگذشت

دیر شد منتظران را، که ببینند آن روی

دیر دیر آمد و از کوچه ما زو بگذشت

صوفی ما همه شهر بپهلو گردید

مگرش یار گران مایه ز پهلو بگذشت

همه در چهره زیبای تو ظاهر دیدم

هر چه در خاطر از اندیشه نیکو بگذشت

ساحران در عجب افتند، اگر شرح دهم

آن چه بر جانم از آن غمزه جادو بگذشت

در سحر بوی سر زلف تو آورد صبا

قاسمی بوی تو بشنید، بر آن بو بگذشت