گنجور

 
قاسم انوار

باغبانا، به جهان تخم نکو باید کاشت

هم از آن جنس که می‌کاری بر باید داشت

در ره درد و غمش خوار صفت می‌گردیم

دید و دانست ولی قصهٔ ما سهل انگاشت

همه در گوشهٔ هجران متواری بودیم

شوق عشاق رسید و علم عشق افراشت

عشق در منزل ما خیمه سلطانی زد

این چنین کار عظیم است، به آسان پنداشت

جرعه می‌داد به مستان حقیقت، رندی

عاقبت دل ز سر جان گرامی برداشت

ترک جان گفت و همه قصهٔ سربازی کرد

هرکه او بادهٔ سودای تو اندر سر داشت

یار در مجلس ما قصه به رمزی می‌گفت

قاسمی شیوهٔ او دید دل از دست گذاشت

 
 
 
جامی

صفحه دهر بود دفتر عمر همه خلق

اینچنین گفت خردمند چو اندیشه گماشت

خرم آن کس که درین دفتر پاک از همه حرف

رقم خیر کشید و اثر خیر گذاشت

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه