باغبانا، به جهان تخم نکو باید کاشت
هم از آن جنس که میکاری بر باید داشت
در ره درد و غمش خوار صفت میگردیم
دید و دانست ولی قصهٔ ما سهل انگاشت
همه در گوشهٔ هجران متواری بودیم
شوق عشاق رسید و علم عشق افراشت
عشق در منزل ما خیمه سلطانی زد
این چنین کار عظیم است، به آسان پنداشت
جرعه میداد به مستان حقیقت، رندی
عاقبت دل ز سر جان گرامی برداشت
ترک جان گفت و همه قصهٔ سربازی کرد
هرکه او بادهٔ سودای تو اندر سر داشت
یار در مجلس ما قصه به رمزی میگفت
قاسمی شیوهٔ او دید دل از دست گذاشت