گنجور

 
قاسم انوار

بیا، بیا، که مرا با تو نسبت جا نیست

بیا، بیا، که مرا با تو راز پنهانیست

بحق آن نفسی کز تو زنده شد دل من

که هر دمی که زدم بی تو صید پشیمانیست

بدور حسن تو ایمان بکفر نزدیکست

ز کفر زلف تو یک موی تا مسلمانیست

بیاد دوست دلت گر نه مست و مسرورست

دلش مگوی، که دل نیست خیبر ثانیست

میان گلشن وصلش ز شام تا سحر

نفیر بانگ «اناالحق » صفیر سبحانیست

ز غایبان بگریز و بحاضران پیوند

که جان اهل سعادت بصفوت ارزانیست

عجب مدار که قاسم سخن ز صورت گفت

میان جلوه صورت جمال روحانیست