گنجور

 
قاسم انوار

میان مجلس رندان حدیث فردا نیست

بیار باده، که حال زمانه پیدا نیست

مگر بمجلس ما محتسب نیاز آرد

که ناز را نخرند از کسی که زیبا نیست

دگر ز عقل حکایت بعاشقان منویس

برات عقل بدیوان عشق مجرا نیست

بیار باده، که بنیاد عمر بر بادست

بدرد درد بسازیم، اگر مصفا نیست

نگاهدار ادب در طریق عشق و مترس

اگرچه دوست غیورست، بی محابا نیست

اسیر لذت تن مانده ای وگرنه ترا

چه عیشهاست که در ملک جان مهیا نیست؟

ز طعن مردم بیگانه، قاسمی، چه خبر؟

ترا که از غم جانان بخویش پروا نیست