گنجور

 
قاسم انوار

درد تو، که سرمایه ملک دو جهانست

المنة لله که مرا بر دل و جانست

شهری همه بر آتش عشق تو کبابند

من نیز برآنم که همه شهر برآنست

در حلقه گیسوی تو، کان مایه سوداست

هرجان که جوی قیمت خود دید گرانست

یک لمعه ز رخسار تو در خانه کعبه است

یک تار سر زلف تو در دیر مغانست

زآن روست که آنجا همه لبیک و نفیرست

زین موست که اینجا همه فریاد و فغانست

گفتم که: بهرحال و بهروجه که دیدم

چون ماه شب چارده روی تو عیانست

یک غمزه زد از ناز، بمن گفت که: قاسم

آنجا که عیانست چه حاجت ببیانست؟