گنجور

 
قاسم انوار

آن ماه شب افروز، که در پرده نهانست

در پرده نهانست، ولی پرده درانست

روشن نتوان گفت که: سر چیست؟ که آن یار

با نام و نشان آمد و بی نام و نشانست

مشکل همه اینست که: در عالم تمییز

آنرا که دو اخوانی درد تو همانست

با خواجه حکایات نهایات مگویید

کو عاشق جان نیست، ولی عاشق نانست

در دار فنا فکر اقامت نتوان کرد

کین ملک قدم نیست، که شهر حدثانست

در راه خدا مرد امین باش، که هر جای

چون مرد امین آمد در عین امانست

قاسم، بحقیقت دل خود هر که بداند

در مذهب عشاق بصیر همه دانست