گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
نظام قاری

چو ننمود رو هیچ فنح و فلاح

بشد ارمک آنجا زبهر صلاح

دری چند از دگمه با خود ببرد

که نتوان شمردن چنین کار خورد

وزآنجا خبر شد که ارمک رسید

بسی جامه کمخا بپایش کشید

گرفت او همی دامنش زانبساط

کشید آستین وی این ازنشاط

مقرر نمودند با یکدیگر

که هر یک بفصلی بود تا جور

شود آن یکی شاه رخت بهار

بود در خزان این یکی شهریار

ولیکن لباسات قلب از میان

زدندی گره هر دم از ریسمان

که جائی نخواهد رسید این سخن

نخواهد شد این گفتگوها کهن