گنجور

 
نظام قاری

سه روز و سه شب درهم آویختند

بسی گرد از فتنه انگیختند

چهارم نخ خور چو شد بافته

بچرخ این قزآل شد تافته

به پیچیده شد سالوی ساغری

زته باز شد معجر چنبری

خزسیم دوزی شده زیر سنگ

قبای زرافشان بر آمد زتنگ

همی گفت ازان رختها موی بند

معلق بیکموی باشیم چند

یکی تسمه گفتش که ای نابکار

نهادی همی پای بردم مار

قبارا در آنحرب با ترس و باک

شد از تیغ مقراض دل چاک چاک

زچرخ قزآوازه سوره خاست

زدفین فغان بهر ماسوره خاست

چه از گرد بالش چه ازمتکا

زدند از دو سر طبل مرجنک را

کشیدند موئینها جمله تیغ

زکرباس خیمه هوا گشت میغ

ززیلوو خرگه در آن رزمگه

زمین هشت شد آسمان گشت ده

قواره سری بود بی ور بدن

زمی لکه بر جامه خون ریختن

بنوبت زدن بهر والا ولنج

زده میخ حمل از دو جانب صرنج

سر سرخ سوزن چو می برفراشت

زانگشتوانه یکی خود داشت

گو جیب پهلو شده کینه جو

همی برد دسمال یک یک فرو

ببست کارد زاندم که خود بر کمر

زپهلوی او خود جهان معتبر

که در حب پس کرده خونخوار بود

هرانچه او نه او کشته مردار بود

ببریدن رخت درزی فتاد

چکاچاک مقراض و گزوانهاد

در آن قلبگه قیفک اول گریخت

پس و پیش شلوار والا گسیخت

میان بندرا شد علم سرنگون

شدند اطلس و شرب و خارا زبون

نمیدید کمخا در آن حرب گاه

بجز قلعه کوشک دیگر پناه

خود و همبرانش بدانجا شدند

جدا زاستر جمله روها شدند

ازان دگمها بسکه میتاختند

همه بچه خرد انداختند

چو سجاده پروای مسواک داشت

جرزدان عصا هم بره واگذاشت

زتنبان نمودند از آنجا سلیح

عبائی ازینجا بگفتا ملیح

سه روز و سه شب بود جنگ حصار

بسی جامها شد ازان زخم دار

چنین گفت زیلوی ابریشمیین

بارمک که ای نامدار گزین

زکمخا تو داری زروئی جهت

من از صوف دارم زوجهی صفت

باین هردو باشد که صلحی دهی

کنم چون نمد تکیه ات همرهی

فروپیچی این قصه جنگ و کین

بگیریم یکبارگی بر زمین