گنجور

 
غالب دهلوی

کشته را رشک کشته دگرست

من و زخمی که بر دل از جگرست

رمد اجزای روزگار ز هم

روز و شب در قفای یکدگرست

مستی انداز لغزشی دارد

حیف پایی که آفتش ز سرست

ناله را مالدار کرد اثر

دل سختش دکان شیشه گرست

دوستان دشمنند ور نه مدام

تیغ او تیز و خون ما هدرست

پرده عیب جو دریده او

نوک کلکم ز دشنه تیزترست

عقل و دین برده ای دل و جان نیز

آنچه از ما نبرده ای خبرست

شه حریر و گدا پلاس برید

آنچه من قطع کرده ام نظر است

منت از دل نمی توان برداشت

شکر ایزد که ناله بی اثرست

قفس و دام را گناهی نیست

ریختن در نهاد بال و پرست

ریزد آن برگ و این گل افشاند

هم خزان هم بهار در گذرست

کم خود گیر و بیش شو غالب

قطره از ترک خویشتن گهرست