گنجور

 
غالب دهلوی

چون عذار خویش دارد نامه اعمال ما

ساده پرکار فراوان شرم اندک سال ما

میل ما سوی وی و میلش به سوی چون خودی ست

آرد از خود رفتنش ناگه به استقبال ما

حال ما از غیر می پرسی و منت می بریم

آگهی باری که آگه نیستی از حال ما؟

عیش و غم در دل نمی استد خوشا آزادگی

باده و خونابه یکسانست در غربال ما

نقش ما در خاطر یاران دژم صورت گرفت

بس که رو در هم کشید آیینه از تمثال ما

نیشتر سازید و بگدازید هر جا تیشه ای ست

خون گرم کوهکن دارد رگ قیفال ما

ما همای گرم پروازیم، فیض از ما مجوی

سایه همچون دود، بالا می رود از بال ما

خضر و در سرچشمه حیوان فرو غلتیدنش

لغزش پایی ست کش رو داده در دنبال ما

خاک را از ابر ادرار معین داده اند

بی می پارینه بر ما رانده اند، امسال ما

با چنین گنجینه ارزد اژدهایی همچنین

حلقه بر گرد دل ما زد زبان لال ما

جان غالب تاب گفتاری گمان داری هنوز؟

سخت بی‌دردی که می‌پرسی ز ما احوال ما