گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
غالب دهلوی

چون شمع رود شب همه شب دود ز سرمان

زین گونه کرا روز به سر رفت؟ مگرمان

آذر بپرستیم و رخ از شعله نتابیم

ای خوانده به سوی خود ازین راهگذرمان

در عشق تو ضرب المثل راهروانیم

بگذار به ره خفته و از بیشه مبرمان

از بی خردی کوی ترا خلد شمردیم

چونست که در کوی تو ره نیست دگرمان

مستیم بیا تن زن و لب بر لب ما نه

حاشا که بود تفرقه لب ز شکرمان

طول شب هجران بود اندر حق ما خاص

از همنفسان کس نشناسد به سحرمان

بی وجه می آشفته و خواریم بدا ما

در میکده از ما نستانند اگرمان

از ارزش ما بی هنران مانده شگفتی

در بند غم انداخته گردون به هنرمان

چون تازگی حوصله خویش نداند

داند که بود ناله به امید اثرمان

غالب چه زیان ناله اگر گرمروی کرد

سوزی به دل اندر نه و داغی به جگرمان