گنجور

 
غالب دهلوی

ها، پری شیوه غزالان و ز مردم رمشان

دل مردم به خم طره خم در خمشان

کافرانند جهانجوی که هرگز نبود

طره حور دلاویزتر از پرچمشان

آشکارا کش و بدنام و نکونامی جوی

آه از این طایفه وان کس که بود محرمشان

رشک بر تشنه تنها رو وادی دارم

نه بر آسوده دلان حرم و زمزمشان

بگذر از خسته دلانی که ندانی هشدار

خستگانند که داری و نداری غمشان

داغ خونگرمی این چاره گرانم گویی

آتش ست آتش اگر پنبه وگر مرهمشان

ای که راندی سخن از نکته سرایان عجم

چه به ما منت بسیار نهی از کمشان

هند را خوش نفسانند سخنور که بود

باد در خلوتشان مشک فشان از دمشان

مؤمن و نیر و صهبایی و علوی وانگاه

حسرتی، اشرف و آزرده بود اعظمشان

غالب سوخته جان گرچه نیاید به شمار

هست در بزم سخن همنفس و همدمشان