گنجور

 
غالب دهلوی

سوخت جگر تا کجا رنج چکیدن دهیم

رنگ شو ای خون گرم تا به پریدن دهیم

عرصه شوق تو را مشت غباریم ما

تن چو بریزد ز هم هم به تپیدن دهیم

جلوه غلط کرده اند رخ بگشا تا ز مهر

ذره و پروانه را مژده دیدن دهیم

سبزه ما در عدم تشنه برق بلاست

در ره سیل بهار شرح دمیدن دهیم

بو که به مستی زنیم بر سر و دستار گل

تا می گلفام را مزد رسیدن دهیم

بر اثر کوهکن ناله فرستاده ایم

تا جگر سنگ را ذوق دریدن دهیم

شیوه تسلیم ما بوده تواضع طلب

در خم محراب تیغ تن به خمیدن دهیم

دامن از آلودگی سخت گران گشته است

وه که درآرد ز پا به که به چیدن دهیم

خیز که راز درون در جگر نی دمیم

ناله خود را ز خویش داد شنیدن دهیم

غالب از اوراق ما نقش ظهوری دمید

سرمه حیرت کشیم دیده به دیدن دهیم