گنجور

 
غالب دهلوی

نشاط آرد به آزادی ز آرایش بریدن هم

گلم بر گوشه دستار زد دامن ز چیدن هم

بیا لطف هوا بنگر که چون موج می از مینا

گل از شاخ گلستی جلوه گر پیش از دمیدن هم

دلا خون گشتی و گفتی که هی گردیدی کار آخر

مشنو افسرده غافل عالمی دارد چکیدن هم

نه از مهرست گر بر داستانم می نهد گوشی

همان از نکته چینی خیزدش ذوق شنیدن هم

چه پرسی کز لبت وقت قدح نوشی چه می خواهم

همین بوسیدنی چون مست تر گردی مکیدن هم

به بالینم رسیدستی زهی بی کس نوازیها

فدایت یک دو دم عمر گرامی وارسیدن هم

سرت گردم شکار تازه گر هر دم هوس داری

به هر بندم رها می کن به قدر یک رمیدن هم

ز تیغت منت زخمی ندارم خویش را نازم

که حسرت غرق لذت داردم از لب گزیدن هم

ادب آموزیش در پرده محراب می بینم

نخست از جانب حق بوده انداز خمیدن هم

چه خیزد گر نقابی از میان برخاست کو تسکین؟

که می بینم نقاب عارض یارست دیدن هم

نخواهد روز محشر دادخواه خویش عالم را

به تو بخشید ایزد شیوه ناز آفریدن هم

دل از تمکین گرفت و تاب وحشت نبودم غالب

نگنجد در گریبان من از تنگی دریدن هم