گنجور

 
غالب دهلوی

بیا به باغ و نقاب از رخ چمن برکش

دل عدو نه اگر خون شود در آذر کش

بیا و منظر بام فلک نشیمن ساز

بیا و شاهد کام دو کون در بر کش

سمن به جیب غنا از نوای مطرب ریز

تتق به روی هوا از بخور مجمر کش

نسیم طرز خرام تو در نظر دارد

تو طیلسان روش را طراز دیگر کش

هزار آینه ناز در مقابل نه

هزار نقش دل افروز در برابر کش

اگر به باده گرایی قدح ز نرگس خواه

وگر به سبحه ز شبنم به رشته گوهر کش

به لاله گوی که هان بسدین قدح درده

به مرغ گوی که هین خسروی نوا برکش

بدان ترانه که ممنوع نیست مستی کن

از آن شراب که نبود حرام ساغر کش

مذاق مشرب فقر محمدی داری

می مشاهده حق نیوش و دم در کش

ز سرفرازی بخت جوان به خویش ببال

به روی چرخ ز طرف کلاه خنجر کش

نشاط ورز و گهرپاش و شادمانی کن

جهان ستان و قلمرو گشای و لشکر کش

ترا که گفت که منت کشی ز چرخ کبود

به قهر کام دل خویشتن از اختر کش

ز نقش بندگی خویش در خردمندی

رقم به ناصیه والی دو پیکر کش

ز فر فرخی بخت در جهانداری

علم به سر حد فرمانروای خاور کش

سپس به تیغ تو خونم هدر که خواهم گفت

بگیر غالب دلخسته را و در بر کش