گنجور

 
غالب دهلوی

دود سودایی تتق بست آسمان نامیدمش

دیده بر خواب پریشان زد جهان نامیدمش

وهم خاکی ریخت در چشمم بیابان دیدمش

قطره ای بگداخت بحر بیکران نامیدمش

باغ دامن زد بر آتش نوبهاران خواندمش

داغ گشت آن شعله از مستی خزان نامیدمش

قطره خونی گره گردید دل دانستمش

موج زهرابی به طوفان زد زبان نامیدمش

غربتم ناسازگار آمد وطن فهمیدمش

کرد تنگی حلقه دام آشیان نامیدمش

بود در پهلو به تمکینی که دل می گفتمش

رفت از شوخی به آیینی که جان نامیدمش

هر چه از جان کاست در مستی به سود افزودمش

هر چه با من ماند از هستی زیان نامیدمش

تا ز من بگسست عمری خوشدلش پنداشتم

چون به من پیوست لختی بدگمان نامیدمش

او به فکر کشتن من بود آه از من که من

لاابالی خواندمش نامهربان نامیدمش

تا نهم بر وی سپاس خدمتی از خویشتن

بود صاحبخانه اما میهمان نامیدمش

دل زبان را رازدان آشنایی ها نخواست

گاه بهمان گفتمش، گاهی فلان نامیدمش

هم نگه جان میستاند هم تغافل می کشد

آن دم شمشیر و این پشت کمان نامیدمش

در سلوک از هر چه پیش آمد گذشتن داشتم

کعبه دیدم نقش پای رهروان نامیدمش

بر امید شیوه صبر آزمایی زیستم

تو بریدی از من و من امتحان نامیدمش

بود غالب عندلیبی از گلستان عجم

من ز غفلت طوطی هندوستان نامیدمش